در غروبی تلخ تر از هر زمان
باز هم در فکر فردا هم چنان
در پی فهمیدن رازی نهان
میروی اندوهگین و ناتوان
در وجودت عشق باشد بی گمان
باعث ناکامی و درد و فغان
پس چگونه می شود در این میان
بود فارغ از غم و جور زمان
روزی اما آمدم سویت دوان
دیدمت گشتی چنان فصل خزان
از غم و اندوه و هجرت بی گمان
گفتمت از عشق من با صد زبان
تا بدانی عاشقم در این جهان
داغ عشقی از گذشته در نهان
بر دل آزرده ات باشد عیان
نازنینم! گویمت اینک بدان
یاد عشقت نیست مرهم،مهربان!
باش چون دریا همیشه بی کران
پر توان و پر توان و پر توان